در آخرین لحظات آنی نتوانست بیاید. گرفتار یکی از آن آنفولانزاهائی شده بود که تباش بیستوچهارساعتی آدم را میاندازد. ناراحت از اینکه مجبور است قرار آن شباش را با هری آرنولدخوشتیپه به هم بزند، به رختخواب رفت. دلیل اینکه او را «هریخوشتیپه» صدا میکنیم این است که واقعاً خوشتیپ است، پسر خوب و متینی هم هست و خوشرفتاریاش با من محض خاطر خودم است نه به خاطر اینکه برادر آنی هستم. به هرحال، آنروز عصر باید تنها به لاونرست میرفتم. ولی اول باید بازبینی میشدم. مادرم مرا کنار دیوار ایستاند. مثل جوخهی اعدام یکنفره جلویم ایستاد، که خندهدار است، چون اصلاً حالتهایش مردانه نیست، خیلی هم زنانه است، و با هم رابطهی خیلی خوبی داریم - منظورم این است که حس میکنم واقعاً دوستم دارد. میدانم به نظر عجیب میآید، ولی پسرهائی را میشناسم که مادرهاشان دوستشان دارند و برایشان غذاهای مخصوص میپزند و همیشه نگرانشان هستند و کارهای دیگری از این قبیل میکنند، ولی رابطهشان چیزی کم دارد.
بگذریم، مادرم اخم کرد و حرفهای همیشگیاش را شروع کرد:
«موهاش رو ببین.» بعد اذعان کرد: «خوب ئه حداقل شونهشون کردی.» من آه کشیدم. فهمیدهام که آهکشیدن بهتر از بحثکردن است...
-از متن کتاب-