در زمانهای قدیم، زرافه کوچولویی به اسم گری توی یک جنگل سرسبز و بزرگ با خانواده اش زندگی میکرد.
اون مشتاقانه منتظر روزی بود که مثل پدر و مادرش بتونه از بهترین برگ درختها تغذیه کنه.
یک روز صبح وقتی که مثل همیشه از خواب بیدار شد، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت.
بعد نگاهی به تقویم روی دیوار اتاقش انداخت اما همین که چشمش به تاریخ اون روز افتاد ناگهان خشکش زد.
آخه اون روز، روز تولد شیش سالگیش بود که این یعنی زرافه کوچولو به قدر کافی بزرگ شده و دیگه میتونه اولین شانسش رو برای خوردن بهترین برگهای درخت اقاقیا امتحان کنه.