بخشی از کتاب:
تصور کنید از آغاز تولد میدانستید که یک استاد و بیاندازه توانمند هستید، موهبتهای بینظیری دارید و فقط کافیست بخواهید تا موهبتهای خود را به جهان عرضه کنید. مجسم نمایید که با قلبی سرشار از نیروی التیامبخش عشق، به این جهان قدم گذاشتید و تنها آرزوی شما این بود که به اطرافیان خود عشق ارزانی دارید. تصور کنید که به طور فطری این توان را داشتید که بیافرینید و هر چه را میخواهید و نیاز دارید، خلق کنید. آیا ممکن است که در مقطعی از زندگی این آگاهی را داشتید که در جهان هیچ کس دیگری همچون شما وجود ندارد و در تار و پود وجودتان میدانستید که نه تنها نور جهان در اختیارتان است بلکه خود، نور جهان هستید؟ آیا امکان دارد که در مقطعی میدانستید در عمیقترین سطح چه کسی هستید و از موهبتهایتان شاد بودید؟ لحظهای درنگ کنید و ببینید آیا میتوانید زمانی را به یاد بیاورید که با حقیقت وجود خود آشنا بودید؟ آنگاه اتفاقی رخ داد؛ جهان شما دگرگون شد و چیزی یا کسی بر نورتان سایه انداخت. از آن پس ترسیدید که مبادا موهبتهای ارزشمند شما در جهان، ایمن نباشند. احساس کردید که اگر موهبت مقدس خود را پنهان نکنید، شاید مورد سو استفاده قرار گیرد و آسیب ببیند یا از شما ربوده شود. در اعماق وجودتان میدانستید که این موهبت همچون کودکی معصوم و عزیز است و بر عهدۀ شماست که از آن محافظت کنید.