تا سیاهچالۀ تخیل
این کتاب بهبهترین نحو نشان میدهد که یک دانشمند چطور میتواند نویسنده هم باشد؛ میتواند همانقدر که عدد و فرمول بلد است، تکنیک نوشتن هم بلد باشد؛ همانقدر که ذرات بنیادی و میدانهای کوانتومی را میشناسد، ادبیات و تاریخ هم بداند و همه را نهایتاً در قلۀ بلند «تخیل» به هم برساند. بتواند نقاط اوج نبوغ اینشتین و دانته را نه دو نقطۀ متفاوت از دو جهان دوردست که دو خورشید هممدار ببیند و فوتونهای شباهتشان را نشان بدهد. «واقعیت ناپیدا» با بنیادها سر و کار دارد. بنیادهای ماده، بنیادهای فکر، بنیادهای دانش، بنیادهای تخیل. بعید میدانم که چیزی از باورها و تصوراتتان از جهان وجود داشته باشد که بعد از خواندن این کتاب به ارتعاش و تلاطم نیفتد [بماند که گرانش کوانتومی میگوید همان تصورات هم چیزی جز ارتعاشات کوانتومی نیست، همانطور که این کتاب و گوشی شما و اینستاگرام و این کلمات و انگشت شما روی صفحۀ موبایل!].
آیا معتقدید که «زمان وجود دارد»؟ باور دارید که «فضا وجود دارد»؟ خیال میکنید که «جهان بیانتهاست»؟ تصور میکنید که «بیگبنگ نقطۀ آغاز هستی است»؟ شنیدهاید که «هرچه به سیاهچاله برسد نابود میشود و دیگر برنمیگردد»؟ از کلماتی مانند «بیشمار» و «بینهایت» زیاد استفاده میکنید؟ اگر نتوانید طاقت بیاورید، این کتاب همۀ این تصورات شما را از آنچه «واقعیت» تلقی میکنید شخم میزند. سعی کنید بخوانید و تاب بیاورید. «واقعیت ناپیدا» کتابیست توأمان مهاجم و قصهگو، توأمان بیرحم و نوازشگر، بیاعتنا و شیدا، توأمان فیزیک و ادبیات، مارش و رقص، تشر و تَسلی. شما را به تماشای جهانِ عمیقاً تکاندهندهای دعوت میکند که هم این جهانِ پیش چشمتان هست هم نیست. هم آن جهانی هست که خواندهاید و شنیدهاید، هم نیست. روولی جنون دانته در نوشتن و خطرپذیری فیزیکدانهای مدرن را در هم آمیخته و با نثری چنان ساده و زنده دموکریتوس و آناکسیماندر را قدمزنان تا مرزهای سیاهچاله و کیهان پیش برده است که مخاطب هر لحظه ممکن است از خود بپرسد که این نویسندهایست کارکشته با چند رمان یا یکی از بزرگترین فیزیکدانهای نظری زندۀ جهان؟ و ممکن است از خود بپرسد که چه میشد اگر همه کتابهای علمی همینطور نوشته میشد؟ چطور میتوان تخیل را تا چنین مرزهای باورناپذیری به حرکت وا داشت؟
نثر مترجم به صلابت و شورمندی نثر نویسنده است، و خوشحالم که میتوانیم این اثر را به فارسی بخوانیم.