پویا روایت زندگی کودکی رها شده است مانند هزاران کودک کار که سرنوشتشان را با دستان کوچک خودشان رقم میزنند،روزمرگی ها وفرازونشیب هایی که هر لحظه ناوگان زندگی پسرک داستانمان را به سمت خودش میکشد واو را در امتحان مهم زندگی با عزیزانش می ازماید گزیده کتاب قدم زدن در محل تمام خاطراتم را یادآوری میکرد خندهها وگریهها، توهینها وحتی تهمتها، چه شبهایی که این محله پیر وگرد و خاک گرفته از دوران، آغوشش را بر روی من باز کرده بود تا قلب پر دردم را کمی آرام کند، چه روزهایی که این کوچههای تنگاتنگ، پناهگاه روح زخمیم شده بود. نگاهی به درختهای کهن انداختم، قد کشیده، بر افراشته و سربلند. با من قد کشیده و پر بال زده بودند. سرم را بالا گرفتم، همانند سرو کناریم، میخواستم به جهان بگویم که بلاخره طلسم دیو شکست و انسان شدم.