من سعی کردم توضیح بدم که چه چیز در تضاد بین گانگستری بودن آن هفتتیرکشی وجلوهی زیبای آن غروب آنقدر برای من قابل توجه شده بود. گفتم: "اون تمام این مدت داشت با من بازی میکرد."
رُی بزرگ سرش را به نشانهی تایید تکان داد و کف روی نوشیدنیاش را سرکشید. "اگه اون اینطوری با تو حرف میزنه، پس ببین اگه عصبانی بشه چیکار میکنه؟"
مادرم درحالی که انگار مترجم قرار است حرفهایش را ترجمه کند، از توی آشپزخانه داد زد: "ازش بپرس اون دختره الان با کیه؟ شاید اصلا دیوونه باشه، ولی دیوونه نیست. هیچ کس رُی کوچولو رو مقصر نمیدونه."
پدرم، که انگار تا به حال به انگلیسی حرف نمیزدیم، پرسید: "مادرت میخواد بدونه اون دختره الان با کیه؟"