در زمانهای خیلی دور، در کشوری به اسم کِنیا لاکپشت پیری زندگی میکرد.
داستان از جایی شروع شد که یک شب وقتی لاکپشت قصهی ما به خواب عمیقی فرو رفته بود، رویای عجیب و غریبی به سراغش اومد.
اون، خواب یک درخت رو دید… یک درخت سحرآمیز! که میشد تمام میوههای دنیا رو روی شاخههای تنومندش پیدا کرد.
لاکپشت که به هیچ عنوان نمیتونست خوابش رو فراموش کنه، در اولین فرصت اون رو با دوستهاش درمیون گذاشت.
اونها هم به محض این که از این موضوع باخبر شدن، برای پیداکردن درخت اسرارآمیز روونهی جنگلها شدن و باید بگم که … بعد از کلی بالا و پایین کردن و گشتن، بالاخره موفق شدن به محل زندگی درخت مرموز دست پیدا کنن.