در یکی از روزهای معمولی فصل بهار استانبول بود که متوجه شد میتواند جان یک نفر را بستاند. این داستان در بعدازظهری که سکوت غیرمعمولی داشت و سایهاش سنگینی میکرد، درست مثل بعدازظهرها عادی دیگر، اتفاق افتاد. همان موقع بود که متوجه شد حتی مظلومترین و متینترین زن هم اگر تحت فشار باشد، میتواند طوفانی بیسابقه به راه اندازد. هیچکس، حتی آدمهایی که فکر میکنند خیلی عاقلاند، نمیتوانند از خطر دیوانگی کردن جان سالم به در ببرند. البته او میدانست از جنس آدمهای صبور نیست و «توانایی» انجام هر کاری را دارد. امان از این کلمهی «توانایی»؛ یک زمانی ترکها میگفتند «توانایی» رسیدن به اوج تمدن اروپایی را دارند، اما بیایید و ببینید که آخرش، نتیجهاش چه شد. حال اگر او همین نمونه را به خودش تعمیم میداد، این احتمال وجود داشت که «توانایی» جنونش از بین برود.