در زمانهای قدیم، در جنگلی بزرگ، فصل زمستون شده بود و برگهای درختهای کاج زیر برف، در خواب زمستونی بودن.
این برگها، درختها رو از سرمای غیرقابل تحمل زمستون در امان نگه میداشتن.
چند هفته گذشت و هوا سرد و سردتر شد.
خانوادهی گنجشکها چند سال توی اون جنگل زندگی میکردن و بخاطر سرمای زیاد جایی نمیرفتن، ولی این دفعه فرق میکرد.
اونها تصمیم گرفتن مهاجرت کنن و به جنوب برن، اما آقای گنجشک یکی از بالهاش زخمی بود و نمیتونست پرواز کنه…
خب! چارهای نبود، نمیخواست خانواده اش گرفتار سرمای وحشتناک جنگل بشن برای همین اونها رو تنهایی به جنوب فرستاد.