هر روز از کنار دیوارهای شهر میگذرم.
شهری که سالهاست منتظر نشسته است ومنِ بیقرار را نظاره میکند تا شاید خبری از باهم بودنمان بگیرد.
شهری که روزی رنگ و بوی تو را داشت اما حالا......
این روزها آشفتهام، آشفتهتر ازهر زمان دیگر. دلم پناه میخواهد، پناهی از جنس دستان تو.
میشود برای آخرین بار، فقط یک بار دیگر عِطر وجودت مهمان ریههای به حسرت نشستهام شود وبرای آخرین بار پناهم باشی!