چشم باز کرد. مردی را نگاه میکرد که روی شیشۀ بخارگرفتۀ مقابلش محو و شبحگونه بود، با اورکت کرهای روی شلوار چهارجیب خاکیاش. بند پوتینهایش شل بود. اما گویا به آن اهمیتی نمیداد. کوله را روی شانۀ چپش انداخته بود و دست باندپیچیشدهاش را توی سینهاش نگه داشته بود. کلاه بافتنی تا روی گوشهایش پایین آمده بود و چشمهای بیاعتمادش را که به او ظاهری محجوب میداد پنهان میساخت. مردِ ایستادۀ میان شیشه کنار رفت. نگاهش به عمق شیشۀ واگن نفوذ کرد. چشمش از مرد میانسال به دو نوجوانی دوخته شد که خیره او را میپاییدند.