در طول این سالها به آزادی غمباری که مختص آدمهای تنهاست خو کرده بود، اینکه مجبور نبود به کسی جواب پس بدهد، اینکه مجبور نبود به آدمها توضیح بدهد کِی و کجا میرود و کِی برمیگردد. واقعاً خودش هم نمیدانست چرا اینقدر برایش آزاردهنده است که به مادرش بگوید کجا دارد میرود؛ او که با کسی رفتوآمد پنهانیای نداشت و، جدا از خلقوخویش و نیازش به سکوت، دلیلی نداشت از اینکه یک نفر در خانه چشمبهراهش است خوشحال نباشد یا هر بار که کلید را تی قفل میچرخاند، با شنیدن صدای پای کسی که لخلخکنان خودش را پشت در میرساند آنقدر دمغ شود، یا وقتی کسی موقع درآوردن دستکشهایش آنطور سؤالبارانش میکرد: کجا بودی، چه کارها کردی، با کی قرار داشتی؟
ماگدا سابو در اثرش بر مرز تاریک میان زندگی شخصی و زندگی عمومی غیر مستقیم نوری میتاباند، و اینگونه سایۀ خیانتهای ما، چه شخصی چه سیاسی، لرزان روی دیوارها میجنبد.
-داستین ایلینگ وُرت
اینکه نویسنده ای بتونه روابط یه مادر و دختر تنها که با هم زندگی میکنن و چیز خاصی هم در زندگیشون نیست انقدر عالی شرح بده که خواننده رغبت کنه کل کتاب رو بخونه واقعا هنره.قلمش عالی. خوشم اومد که کتاب حالات و احساسات درونی افراد بود تا اینکه بخواد واقعه محور باشه. دومین کتابی بود که ازش میخوندم. ترجمه روان بود