تابستون امسال هوا خیلی گرم شده بود. انگار خورشید فاصلهش رو با سطح زمین کم کرده بود، حرارت بیش از حدش پوست بدن رو میسوزوند و توان بیرون رفتن مردم رو کم کرده بود. کولرها یکسره کار میکردند و در عین حال باز هم هوای خونه گرم و طاقتفرسا بود.
روی مبل، دقیقاً زیر باد کولر نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد، صدا برام آشنا نبود. بعد از سلام و احوالپرسی خودش رو که معرفی کرد، متوجه شدم همون کشاورزِ که وقتی زمینش رو آب میده، باغچهی ما رو هم آبیاری میکنه. باغچهی کوچکی داشتیم، خارج از شهر که دورش رو با فنسهای فلزی پوشونده بودیم. حدود چهل درخت میوه هم توش کاشته بودیم که البته هنوز نهال بودند و تا درخت شدنشون چند سالی مونده بود.