امروز پادردم شروع شد. این سوغاتِ ولایت است، کاریش نمیشود کرد. تازه اگر یک روز خودم هم دکتر خوبی بشوم و بخواهم این درد را درمان کنم تا آن روز پایی باقی نماندهاست. خدا لعنت کند آن رطوبت را. چند روزی بود که درد نمیکرد. چهقدر راحت بودم. فکر کردم هوای خشکِ اینجا کار خودش را کرده. امّا حالا فکر میکنم تغییر فضا، راه علاجِ درد نیست. درد را باید از ریشه کند و اینطور حرفها.
پیش از این، همیشه فکر میکردم که برای اوّلین بار چهطور با یک مُرده روبهرو خواهمشد؛ و امروز در تالارِ تشریح حس کردم که هیچ تفاوتی میان اینها که دراز به دراز خوابیدهاند و آنها که دراز دراز راه میروند نیست. بوی فضای تالار را پیش از این حس کردهبودم. در ادارههای خودمان، در تجارتخانهها و زیر سقف بازار همین بو را حس کردهبودم. از جسدِ فعّالِ پدرم، از آبِ راکدِ حوضِ میدانِ بزرگِ شهرم، از صدای آوازِ غمناکِ خاکم همین بو بلند بود. همین بو...
-از متن کتاب-