در خانۀ یونس به صدا در آمد. یونس خانه نبود.
ـ ببین کیه. درو باز کن.
پسر بزرگ یونس به سوی در رفت. پای در ایستاد. چفت در را برداشت. در باز شد.
ـ نه، خدایا نه... چرا حالا؟
تازه وارد بیموقع وارد شده بود. آنگاه با آرامشی تمام مقابل پسر یونس ایستاد و چشمان نافذ و مرموز خود را به او دوخت. بدن پسر یونس سرد شد. آرامش در روحش محو و اضطراب بدنش را سوزاند. صدای مادرش شنیده شد که میگفت:
ـ کیه، کیه... تعارف کن بیاد تو.
زن یونس نزدیک آمد. دخترهای کوچکش در گوشهای از اطاق بازی میکردند و ناگهان ترس و غمی دردناک گلویش را فشرد.
ـ ای وای خدایا، پس چرا حالا اومدید؟