«آدم میتواند تکهای باارزش و بیتردید حیاتی از وجودش را از دست بدهد و درعینحال به زندگی ادامه دهد. آدم روی دو پایــش راه مــیرود و یکدفعــه از زانــو به پاییــن یک پایش قطع میشــود، مثل چاقویی که از دســتهاش جدا شود، و باز بــه راه رفتــن ادامــه میدهد. نه دردی در کار اســت نه خونی دیده میشود، نه گوشتی هست نه استخوانی و نه رگی. یک تکــه چوب؟ یک پای چوبی؟ پــای چوبی طبیعی؟ که بهتر از یــک پــای مصنوعــی چفــت بدن میشــود، بیصــدا مانند لاستیک و محکم مانند فولاد؟
میشد بیسروصدا راه رفت یا با سروصدا قدم برداشت. میشد با هردو پا محکم روی زمین کوبید. میشد بالاوپایین پرید. میشد یک پا را در دست نگه داشت. میشد با هردو دوید. میشد زانوها را هرچقدر که لازم بود خم کرد. میشد مشق نظامی کرد.
اما همۀ اینها و خیلی کارها حالا دیگر امکانپذیر نیستند. چقدر از آن زمان که میشد بیصدا پایی را از پس پای دیگر گذاشــت گذشــته اســت؟
داستان روت از منطق کاملاً اروپایی و سرراست قصۀ پریان پیروی میکند، منطقی که باعث میشود همهچیز اجتنابناپذیر و درعینحال کابوسوار به نظر برسد. اگر روت را یکی از زوایای چهارگوشی حساب کنید که رئوس دیگرش کافکا، موزیل و اشتفان سوایگ هستند خیلی به خطا نرفتهاید.
نیکلاس لِزارد