جسد را خوابانده بودند توی تابوت کهنهی چوبی. نورِ خوشرنگِ گوگردیِ آفتابِ زمستان از پنجرهی پشتسرِ تابوت روی جنازه میریخت که حال مجسمهی بدتراشی را داشت. دستهای پیرمرد را روی هم گذاشته بودند، شاید چون نمیدانستند با این دو عضوی که به تنهی جسد بند است چه کنند و طبق رسمی که معلوم نبود از کجا آمده باید همهچیز را بقچهپیچ میکردند به بدن.
ایوبپاشا به برادرش سام نگاه کرد که داشت سیگار میکشید و کموبیش نزدیک پای پیرمرد ایستاده بود و همینجور به پدره نگاه میکرد که مُرده بود و پوستش، که به چرم گاو میرفت، زیر نور خورشید سفید میزد. ایوبپاشا و انوش، که دورتادور تابوت ایستاده بودند، جوری به صحنه نگاه میکردند که گویی مُرده ندیده بودند؛ مات خیره بودند به لاشه که غریب مینمود و حالا که روح نداشت زیبا به نظر میرسید. فقط زری سرش پایین بود و شانهاش مختصری تکانتکان میخورد. داشت گریه میکرد و دو برادرش، سام و ایوبپاشا، را نگاه میکرد که کنارش ایستاده بودند و به خواهرکشان حتی نگاه هم نمیکردند. همه در خود دفن شده بودند، منتهی آرامش مردِ مُرده را نداشتند...
-از متن کتاب-