احساس کردم تا کمر خیس شدهام. به پهلو غلتیدم. دستم به خیسی تشک خورد. ای وای. دوباره این اتفاق افتاد. بیچاره مامان. دیشب، موقع خواب، من را دستشویی برد. از سر شب هم نگذاشت میوه و آب بخورم. پس چرا دوباره اینطوری شد؟ من که موقع خوابیدن دعا کردم که این اتفاق نیفتد. البته هر شب دعا میکردم؛ اما باز هم نمیدانم چه چیزی باعث میشد که گاهگاهی خودم را خیس کنم.
همین طور که سعی میکردم خودم را به قسمت خشک تشک بکشانم، متوجه شدم مامان و بابا برای نماز صبح از خواب بیدار شدهاند. چشمهایم را بستم و خودم را به خواب زدم. به امید این که تا صبح تشک خشک بشود.
میان خیسی و بوی بد، به خواب رفتم که یکباره با صدای فریاد مامان از خواب بیدار شدم.
خدای من. از کجا متوجه شد. من که هنوز توی رختخواب بودم؟ از جا بلندم کرد. دستم را چسبید و به سمت حمام پرت کرد و از کمر به پایین مرا شست و گفت «الهی ذلیل بمیری، تا از دستت راحت بشوم. مردهشور قیافهی نحست را ببرد که فقط باعث عذابی.» همین طور که به مامان نگاه میکردم، فکر کردم ذلیل بمیرم یعنی چطوری بمیرم؟ یعنی زیر ماشین بروم؟ یا مثلاً همهی بدنم زخم بشود؟...
-از متن کتاب-