موسی را کُشتند. درست چند روز مانده به پاییز، پیش از آنکه تمام درختانِ زرسنگ زرد شوند و برگهایشان با بادها از شاخهها پایین بیفتند و بین جویها جمع شوند، طالبان موسی را کُشتند. موسی اگر زنده میماند حتماً این پاییز هم بوجیای میگرفت و خزککنان میرفت و برگهای خشک و نیمهخشک را از بین جویها جمع میکرد و بوجی را، که خِشخِشکنان پُر میشد، بر پشتش میبست. دستهایش را بین بوتهای کهنه و پارهاش میانداخت و خزککنان خزککنان به خانه برمیگشت و پشتسرش، در طول راه، رد زانوهایش بر خاک میماند. اما پیش از آنکه پاییز برسد، طالبان او را نزدیک بازار، با بوجیای که تازه از استخوان خالی شده بود، گیر آوردند و چند مرمی به سروسینهاش زدند و جنازهاش را همان جا، غرق در خون، ایلا کردند.
در قبرستان آبادی، گوشهای نزدیک چشمهی مُردهها، برایش قبر کندند. قبری کوچک به اندازهی قامتش که بهزور به قدوقامت کودکی دهساله میمانست. وقتی آخرین بیلهای خاک را از داخل گودال بیرون میانداختند و کف آن را هموار میکردند، ملاصالح رویش را به شاگردش کرد و آهسته گفت «حیف که موسی دیگر آن موسای قدیم نمانده بود، وگرنه حالی کرامت نشان میداد و بیخ طالبان کنده میشد.»...
-از متن کتاب-