آسمان نظارهگر طلوع خورشید بود. تاریکی سحر داشت از بین میرفت؛ آخرین لحظهٔ تاریک پیش از طلوع! تلألوِ انوار طلایی خورشید، در شیشههای سبز، قرمز و آبی پنجرهٔ چوبی خانهٔ دکتر علی پارسا چشمنواز بود، و انعکاس آن بر حوض پرآب حیاط، مانند مرواریدهای رنگی.
دکتر پارسا بعد از سلام، جانمازش را جمع کرد و کنار ایوان گذاشت. از پلهها پایین آمد. به گلها نگاهی انداخت. آبپاش را برداشت و آن را از توی حوض پر کرد. امواج کوچک آب، تصویر برگهای در هم پیچیدهٔ درختان اطراف خانه را به هم ریخت و همچون توفانی، آنها را به حرکت درآورد. دکتر پارسا ایستاد و نگاهی به آسمان کرد. آسمان نیمهروشن بود و ارغوانیرنگ، و خورشید تازه طلوع کرده بود. آبپاش را کنار حوض گذاشت و انگار چیزی به خاطر آورده باشد، از پلهها بالا رفت، به سمت ایوان. نگاهش به رادیو افتاد؛ رادیوی که یادگار پدرش بود و در کودکی یک بار آن را خراب کرده بود، اما پدرش به او یاد داد که چطور تعمیرش کند. و او موفق شد و از همان روز، رادیو را از پدر هدیه گرفت. رادیوی که سالهای سال بود دیگر تولید نمیشد. رادیو را روشن کرد، و سکوت صبح با صدای رادیو در هم شکسته شد.