ملک خاتون میگفت، آدمها سه دستهاند؛ خاص، معمولی و متوسط. بعد یک نگاه به مامان زری میانداخت که گوشهی باغ ساکت و آرام نشسته و زل زده بود به اسماء. میگفت زندگی به آنهایی که خاص و معمولیاند، سختتر میگیرد. نه اینکه همه چیز دارد و ندارند، زندگی حرامشان میشود، اما متوسطها یاد گرفتهاند که میگذرد. بعد با انگشت اشارهاش مامان زری را نشان میداد و میگفت: «به این که زهر شد، آن یکی هم که...» نگاهش میرفت سمت اسماء. سرش را چند بار تکان میداد و از نردبان کوتاهی که گذاشته بود جلوی پنجره بالا میرفت. دستمال میکشید به شیشه و ادامه میداد: «زندگی همین است، برای بعضیها نردبان کوتاهی است، برای ب عضی دیگر بلند و چه بد که برای بعضیها حتی محکم هم نیست.»