هفت سال و نیم سن دارم. در آرامشی غرق شدهام که گاهی فقط صفیر غیرفراگیر آهنگین آواز سهرهی کاکلقرمز شمالی در آن شنیده میشود. معمولاً اینگونه نیست، اما اکنون تنها صدایی که از خانهی سبک مستعمراتی سهخوابهی ما شنیده میشود، صدای وزوز یخچال است. امروز خبری از کبودی و زخم جدید نیست. بعدازظهر شنبه است و کاملاً آرام؛ برادر، خواهر و پدرم بیرون هستند. مادرم در اتاقش در انتهای راهرو است.
سه مجسمه اسبچهی کوچک موردعلاقهام را برمیدارم، در هر دستم یکی از آنها را نگه میدارم و سومی را زیر بازوی چپم میگیرم، اتاقم را ترک میکنم و به طبقه پایین قدم میگذارم. تنها صدایی که میشنوم، صدای کشیدهشدن جورابهایم با گذاشتن هر گام روی کفپوشهای چوبی است.
هنگامیکه چهارساله بودم به واشنگتن آمدیم، خانوادهام در فاصلهی ششونیم کیلومتری سه بار خانه عوض کردند؛ خانههای دوم و سوم کمتر از یکونیم کیلومتر از هم فاصله داشتند. هر جابجایی بهطور ناگهانی به دلیل تمایل پدر و مادرم به زندگی در خانهای جذابتر از قبلی، در محلههای منحصربهفردتر از قبلی انجام میشد. این کار آنها مانند یک بازی بود که جایزهاش نه آسایش بلکه حیثیت بود، پس آنها آنقدر خانه خریدند و فروختند که در نهایت باختند...
-از متن کتاب-