اولین باری که به یه رستوران خیلی شیک رفتم رو یادمه. یه قرار شام برای استخدام تو یه شرکت حقوقی بود و یادم میاد که قبلش گارسون اومد و اَزمون پرسید که آیا نوشیدنی میخوایم یا نه. منم گفتم «اره حتماً. برای من بیارید لطفاً.» بلافاصه اسم ۲ مدل نوشیدنی رو گفت و ازم خواست انتخاب کنم.
با خودم فکر کردم «انقد با کلمات بازی نکن خانم. یه نوشیدنی بیار دیگه.» اما نهایتاً اونی که تلفظش آسونتر بود رو گفتم بیاره!
تو سالهای اولم به عنوان دانشجوی حقوِقِ دانشگاه «یِیل»، تجربههای زیادی شبیه به این داشتم. چون بر خلاف ظاهر، من از یه فرهنگ متفاوت بودم و از طبقهی نخبهای نیومده بودم. از ایالتهای شمال شرقی یا سانفرانسیسکو هم نیومده بودم. من از یه شهر جنوبیِ ایالت اوهایو اومده بودم. شهری که اقتصادش از راه تولید فولاد میچرخه و تو مسائل مختلفی دست و پا میزنه. مسائلی که نشانهای از تقلای بیشترِ طبقهی کارگر آمریکاست. قاچاق هروئین تبدیل به یه معضل شده و خیلی از مردم رو به کشتن داده. آدمهایی که میشناختم. خشنونتهای خانوادگی، خشنونت علیه زنها و طلاق، خانوادهها رو از هم پاشونده. و یه حسِ بدبینیِ بیسابقهای به وجود اومده. به افزایش نرخ مرگ و میر تو این جوامع که فکر کنیم میفهمیم که در واقع مشکلاتی که باهاش روبهرو میشن نرخ مرگ و میر رو بالا برده. حقیقتاً به معنای واقعی کلمه دارن دست و پا میزنن.
خود من به صورت مستقیم درگیر این مشکل بودم. در واقع خانوادهام برای مدت طولانی درگیر این مشکل بودن. من تو خانوادهای بزرگ شده بودم که پول زیادی نداشتن. اعتیادی که گریبان جامعهام رو گرفته بود گریبان خانوادهی من و متأسفانه مادرم رو هم گرفته بود. مشکلات زیادی تو خانوادهی خودم دیدم که شدیداً زندگی من رو تحت تأثیر قرار دادن. مشکلاتی که یا از نداشتن پول میاومد یا بعضاً از عدم دسترسی به منابع و سرمایهی اجتماعی.