فاطمه جان این پارچه را ببین چقدر نرم و لطیف است! انگار روی پارچه سفید، غنچههای گل محمدی ریختهاند. چقدر زنده است. این گلها آدم را یاد بهار و شکفتن گلهای محمدی خودرو در دشتهای هزارجریب میاندازد. خوشت میآید؟ میخواهم از این پارچه برایت لباس شب حنابندان بدوزم. پف کرده و پر از چین. چقدر تو را زیبا خواهد کرد. فاطمه دستش را به زیر پارچه میبرد و صورتش میشکفد.
-وای مادر! من که برای آن شب لباس خریدهام باز تو مرا غافلگیر کردهای. چقدر زیباست.
پارچه را میگیرد و روی دوشش میاندازد و جلو میرود رو به روی آینهی دیواری کمد اتاقش چرخ میخورد و خودش را نگاه میکند و دوباره میگوید:
-خیلی قشنگ است مادر! خودتان میخواهید بدوزید؟
مادر که چرخ خیاطیاش را به اتاق فاطمه آورده بود و آن را کنار تخت روی زمین گذاشت و گفت:
-بله خودم میخواهم برایت لباس شب حنابندان بدوزم. تا هفته دیگر چنین شبی آن را بپوشی.
مادر روی تخت نشست. فاطمه دستهایش را باز کرد و مادرش را بغل کرد و بوسید و کنارش نشست. مادر در حالیکه پارچه را از روی دوش فاطمه میگرفت گفت:
- یک هفتهی دیگر به خانهی بخت میروی و من میخواهم هفت شب به بهانهی دوختن این لباس، یکی دو ساعتی با تو بنشینم و حرف بزنم. میخواهم هفت راز بزرگ ساختن یک زندگی عاشقانه را به تو بگویم...
-از متن کتاب-