اگر غریبی نداند، نزدیکان من خوب میدانند که من بویی از فروتنی نبردهام؛ و هنوز به آن پایه از عظمت و شعور اخلاقی نرسیدهام که الاحقربودن و افتادگی و بندگی بیاموزم. من جاهلانه اعتقاد داشتهام که انسانم نه درخت، تا باروری، خمشدنم بیاموزد؛ که اگر نقطهی مشترکی میان انسان و گیاه باشد ریشه در زمین داشتن است نه سر بر خاک. من این درویشی دروغین را که گهگاه ــ در دورههای خاصی از تاریخ ــ جاینشین نَفْسِ جوشان زندگی میشود، نهتنها زادهی عزتنفس نمیدانم، بلکه مستقیماً نتیجهی پذیرش روح درماندگی و خمودگی انسانهای معلول میشناسم. من کودکانه باور داشتهام که فروتنی و افتادگی، آخرین دکان مزوّران شهرتطلبیست که مروّج ناتوانی هستند و فروشندهی کالای فاسد ناامیدی. پس به هیچ روی نَفْس نمیشکنم اگر میگویم برای منِ بالفعل زود است که به چیزی گرفتهشوم. زود ــ و بیش از آن، خطرناک؛ چرا که من نیز مانند هر انسان دیگر، خواهان نام هستم. لیکن میخواهم که خود، پلهپله، گام به گام، این راهِ سختِ طولانی را بپیمایم و ایمان داشتهباشم که خود، رسیدهام، نه آنکه مرا رساندهاند؛ چرا که من نیز مانند هر انسان دیگر فسادپذیرم و اغواشونده. و هر محبتی، و هر نوازشی و هر بزرگداشتی مرا از آنچه هستم جدا میکند و آنچه را که نیستم به من القاء. در وجود خویش ابرمردی را سراغ ندارم که تن و روانی پولادین داشتهباشد تا بتواند بیاعتنای به آنچه در اطراف میگذرد و بیاعتنای به آنچه از او میسازند به راه خویش برود.
اعتمادبهنفس بزرگان، در من نیست.
اما به دروغ، کمتر از آنچه هستم، خود را نمینمایم. و تعارف نمیکنم تا تحسینی دوباره دریافت کنم...
-از متن کتاب-