از ماجرایی که میخواهم برایتان تعریف کنم و سرنوشت مرا تغییر داد، حدوداً پنجاه سال میگذرد. یعنی نیم قرن. من آن زمان گروهبان بودم و در ارتش خدمت میکردم. یکی از شبها که عازم مأموریت بودم، یکی از دوستانم نیز همسفرم شده بود. ساعت اواسط شب بود و گاهگاهی به فاصله خیلی زیاد اتومبیلی عبور میکرد و بیآنکه توقف کند به راه خود ادامه میداد. ما به امید وسیلهای در آن شب مهتابی طول جاده را پیاده طی میکردیم. حسابی خسته و کوفته شده بودیم. آخرش تصمیم گرفتیم که در گوشهای به استراحت بپردازیم و صبح اول وقت به راه بیافتیم. این تصمیم من بود و همین کار را هم انجام دادیم. از جاده فاصله گرفتیم و به سمت چپ به راه افتادیم. مهتاب همه جا را روشن کرده بود. نزدیک تپهی کوچکی روی زمین نشستیم. زیراندازی انداختم و بعد پتوی سربازی را بیرون آوردم. قبل از آنکه بخوابیم از بدی شانس و مأموریت خودم و از اتفاقات و حوادث جزئی و معمولی سخن گفتم. دوست همراهم فقط گوش میداد و گاهی هم برای آنکه حرفی زده باشد چیزی میگفت اما هرچه که میگفت به این معنی بود که دیگر بخوابیم، خیلی خسته هستیم.
تمام تنم بیحس شده بود. نور مهتاب مستقیم و در سکوت بیابان بر روی ما و اطرافمان میتابید...
-از متن کتاب-