سپهر یک اسب خیالی داشت. هر روز، هر جایی که بود خودش را میرساند به خانه و میرفت توی اتاق تا پیش اسبش باشد. صدایش میکرد، یالهایش را نوازش میکرد و با او حرف میزد. اگر چیزی خریده بود به او نشان میداد. گاهی وقتها او حتی برای اسبش پاستیل و چوبشور هم کنار میگذاشت.
مامانِ سپهر به او میگفت اسبها واقعی هستند، نه یک دوست خیالی! سپهر اما میگفت: «این اسب، دوست منه. سوارش میشم و توی همهی دشتها پیتیکو پیتیکوکُنان میرم!»
سپهر هر روز با اسب خیالیاش دوستتر میشد. آنقدری که گاهی فراموش میکرد با مامان و بابایش حرف بزند. تا اینکه مامان و بابای سپهر یک روز تصمیم گرفتند برای او یک کتاب بخرند که پر از عکس اسب بود. سپهر با مامانش نشست و همهي عکسها را با دقت تماشا کرد و دید که اسبها چهارتا پا دارند، یالهایِ بلند دارند و میشود سوارشان شد. با بعضی از اسبها بار میبرند، با بعضیها مسابقه میدهند و با بعضیها هم به جنگ میروند...