چه میشد اگر «باسانتی تریپورا» که به اتّفاق دوستش در جنگل به کار میوه چینی مشغول بود سرانجام با سبدی پر به خانه بازمیگشتند. آنها هم از میوههای جنگلی میخوردند و هم با یکدیگر میگفتند و میخندیدند که ناگهان هوا تیره شد و دوست باسانتی فریادی از وحشت کشید و درحالی که زبانش بند آمده بود دوباره جیغ کشید طوری که طنین آواز هراسناکش از لابلای شاخ و برگ درختان به آسمان رسید و آنگاه شتابان و با پای برهنه خود را به خانه دوستش رساند. مادر بزرگ باسانتی وقتی دید دوستش تنها بازگشته رنگ از رخسارش پرید و نفسش به شماره افتاد و چارهای ندید که به همراه او برود. "کامیلا" جرأت نداشت به محلی که سبد میوه بر زمین افتاده بود نزدیک شود. او با موهایی ژولیده و چشمانی از حدقه درآمده و دهانی باز فریاد دیگری کشید و ناگهان اشکش جاری شد. مادربزرگ باسانتی کم مانده بود همانجا قالب تهی کند اما اینطور نشد و درحالی که به سر و روی خود میزد از کامیلا خواست برود و کمک بیاورد. صدای پیرزن که مدام نوهاش را صدا میزد هنوز شنیده میشود که کامیلا به اتّفاق یک پلیس و دو سه نیروی کمکی دیگر از راه رسیدند. وقتی آنها رسیدند مار بوآی سه متری باسانتی سیوهشت ساله را تا کمر بلعیده بود. سرانجام خزنده ترسناک را کشته و جسد را از دهانش بیرون کشیدند...
-از متن کتاب-