صبح خیلی زود بیدار شدیم. بعد از خواندن نماز و خداحافظی از فاخر و دوستانش به مقصد خیابان پاستور حرکت کردیم. در بین راه به غضنفری پیشنهاد کردم: «اول برویم گمرک، بقیۀ وسایل نظامی را فراهم کنیم.» رفتیم گمرک. اکثر مغازهها بسته بودند. از دورهگردهایی که آن حوالی پرسه میزدند، یک بلوز ارتشی خریدیم و رفتیم خیابان پاستور، مقابل نخستوزیری. همۀ بچهها آنجا جمع شده بودند. ما هم به جمعشان پیوستیم. بعد از مدتی مهندس همتی آمد و دربارۀ اعزام، نحوۀ اعزام و وظیفۀ بچهها صحبت کرد. فاخر با چند نفر از دوستانش برای خداحافظی آمده بودند. بعد از یک خداحافظی گرم با او و دوستانش، رفتیم داخل ساختمان نخستوزیری. چمران آمد و برایمان سخنرانی کرد. او در مورد وظایف بچهها نسبت به رعایت نظم خیلی تأکید کرد. بعد از سازماندهی، سوار ماشین شده، به سوی اهواز راه افتادیم. از قضا من و غضنفری داخل یک اتوبوس بودیم. مردم با تکبیر بچهها را بدرقه میکردند. بچهها هم سرود «ما مسلح به الله اکبریم» را میخواندند. تا نزدیکیهای قم، همۀ بچهها در حال شعار دادن بودند.
قم برای خوردن ناهار از ماشین پیاده شدیم. صاحب رستوران گفت: «همۀ بچهها میهمان من هستند.» ما همه قبول کردیم. ناهار مفصلی خوردیم و دوباره سوار ماشینها شدیم. در بین راه یکی از بچهها نوحهخوانی کرد و بعد هم سرود دستهجمعی خوانده شد که خیلی جالب بود. هوا کاملاً تاریک شده بود که رسیدیم اراک. شام را در خرمآباد خوردیم و دوباره به راه افتادیم. بین راه، خبردار شدیم عراقیها خرمآباد را بمباران کردهاند.