یک ساعت از ظهر میگذشت و گرما در همه جا نفوذ کرده بود. باد سوزانی میوزید و مثل این بود که همه چیز در سامره زیر تابش آفتاب داغ میسوخت. کوچهها و میادین خلوت و جز سگهای ولگرد کمتر عابری عبور میکرد.
عبدالقادر عرقریزان در اطاق محقرش سفره غذا را پهن کرد. شدیداً گرسنه بود و این بار بعد از مدتها توانسته بود کمی گوشت تهیه کند. او برای تهیه این غذا بایستی چند روز زحمت بکشد بدون آنکه پساندازی بکند و امروز برای او از آن روزهای به یاد ماندنی بود زیرا غذای او را معمولاً کته و نان و ماست و سبزیجات و آب دوغ تشکیل میدهد. در عوض اجاق خانهی جاسم صاحبخانهاش هر ظهر و شام روشن بود و او به بوی غذاهای جمیله زنش دیگر عادت کرده بود اما هیچ یک از آن دومیلی نداشتند که به محض آماده شدن غذا مقداری هم برای عبدالقادر ببرند. او نیز اصلاً توقع نداشت صاحبخانه از غذای خود سهمی هم برای او کنار بگذارد. اما امروز دیگر نوبت او بود که بوی گوشت سرخ شده را به مشامشان برساند و لحظاتی بعد همین که مقداری نان و سبزی داخل سفره گذاشت ناگهان جاسم صاحبخانه با آن شکم گندهاش مقابل پنجره اطاق او ظاهر شد.