مادر هرگز آنجا نرفته بود و حالا وقتش رسیده بود که من به آن محیط ممنوع، به آن سرّ نگفتنی و مشکوک راه پیدا کنم و این انگار موهبتی بود به پاس پلک نزدنهای شبانهام و نفسهای کشدار خوابزده و گرمایی که از تراکم خون، در شقیقههایم میپیچید. بعدها خیلی چیزها فهمیدم. بعدها... خیلی به آن روزها فکر کردم... بارها و بارها آن صحنهها در ذهنم تکرار شدند:
وقتی پشت لبم تازه سبز شده بود. وقتی خط ریش چکمهای میگذاشتم، آدامس میجویدم و رمان میخواندم. وقتی دانشکده را شروع کردم. وقتی پدرم مُرد و زنم زیپ کاور کتوشلوار مهمانیام را کشید و گره کراوات مشکیام را زیر چانهام سفت کرد. وقتی بارها و بارها در ازدحام کلاسها، با ماژیک وایتبرد روی میز استاد کوبیدم و توجه دانشجوها را جلب کردم. وقتی طرح صورت مادر را زیر ملافهی سفید بیمارستان دیدم.