به خاطر شیب تند مسیر کوهپایهای، نفسش به شماره افتاده بود. خستهوکوفته درحالیکه آخرین فرزندش را در آغوش داشت عصر به خانه رسید. چند کیلومتر با فرزندی در آغوشش پیاده راه آمده بود. باید خانه را تمیز میکرد و شام هم تدارک میدید. فرزندانش قد و نیم قد بودند. شب شده بود. همسرش در مأموریت بهسر میبرد و تنها بودند. برای حفظ امنیت، قبل از خوابیدن در را قفل کرد. برخلاف همیشه که باد عنصر جداییناپذیر منطقه بود، آن شب حتی نسیم هم نمیوزید. زمان کند پیش میرفت و عقربههای ساعت مربع شکل روی دیوار هم نایی برای چرخیدن نداشتند. در کارهای منزل دخترها کمکش میکردند و بعد صرف شام و تماشای تلویزیونی که در کمدی چوبی و دردار قرار داشت از خستگی خیلی زود خوابش برد. همه کنار هم خوابیده بودند. خوابشان عمیق نشده بود که ناگهان با صدای مهیبی زمین شروع به لرزیدن کرد. چشمهایش باز شد، لرزش تمامی نداشت. سراسیمه از جا پرید، بچهها را صدا زد. در چشم برهم زدنی همه بیدار شدند و به سمت در خروجی دویدند. در قفل بود و باز نمیشد. صدای شکستن شیشهها از همه طرف به گوش میرسید. بچهها از ترس جیغ میکشیدند و تلاش برای باز کردن در بینتیجه بود. همهجا تاریک بود و کلید روی قفل پیدا نمیشد. از شدت لرزشها فهمیده بود اگر در باز نشود امیدی به زنده ماندن فرزندان و خودش وجود ندارد. باید کاری میکرد. نفس عمیقی کشید و با تمرکز کلید را پیدا کرد و چرخاند؛ بازهم در باز نشد! وحشت تمام وجودش را فرا گرفته بود. چارچوب کج شده بود و در گیر کرده بود. چشمهایش را بست و باقدرت تمام در را به سمت خودش کشید. در خانه حبس شده بودند و راه فراری وجود نداشت. دیوارها در حال جدا شدن از هم بودند. هر لحظه بیم آن وجود داشت که سقف روی سرشان فرو بریزد. وسایل روی طاقچههای گچی به حرکت درآمده بودند و روی زمین میافتادند و میشکستند. تکانها بهقدری شدید بود که بهسختی میتوانستند بایستند.
به دلیل تخریب راهها و پلها، پدر ۲۴ ساعت بعد از زلزله بیخبر از سرنوشت فرزندانش وارد منطقه شد. شهرها و روستاها با خاک یکسان شده بودند. در مسیرش، خیابانها پر از فوتشدگان و مجروحان بود. خودش را سراسیمه به سد منجیل رساند و با پای پیاده از روی سد عبور کرد. در تاریکی مطلق به علیآباد رسید. تقریباً هیچ خانهای را در مسیرش سالم و سرپا نیافت. صدای گریه و زاری از همه طرف شنیده میشد. هر چه بیشتر وارد روستا میشد پاهایش بیشتر میلرزید. هراسان خودش را بهپای درخت توت ابتدای مسیر خانه رساند. با ناامیدی و با صدای بلند همسرش ناهید را صدا زد. پاهایش سست شده بود و نمیتوانست بایستد. به درخت تکیه داد و دوباره با صدای بلندتر صدایش کرد. قلبش تند میزد و نمیدانست قرار است با چه چیزی مواجه شود. در میان صدای گریه و شیون افرادی که تمام خانواده و اقوام خود را از دست داده بودند به دنبال روزنهای از امید بود. قدرت اینکه جلوتر برود را نداشت! با خودش فکر میکرد نکند تمام زندگیش را نابود شده بیابد. نکند همه زیر آور خانهای که با دستان خودش ساخته بود مرده باشند؟ چهره همسر و فرزندانش از جلوی چشمانش محو نمیشد. در هجوم سنگین افکار منفی غرق شده بود که صدایی را از بالای مسیر شنید. «ما زنده هستیم، همه ما زنده هستیم!» همسرش این را گفت و به گریه افتاد. باورش نمیشد. به دنبال صدا رفت. آرزو میکرد توهم نباشد. آرزو میکرد درست شنیده باشد. قدرت پیدا کرد یک قدم به جلو بردارد. همین طور قدمهای بعدی! در اطرافش صدای پدرانی را میشنید که در حال سوگواری در غم از دست دادن فرزندانشان ضجه میزدند. جلوتر رفت! صدای گریه همسرش نزدیک و نزدیکتر شد. درحالیکه یک روز کامل از زلزله گذشته بود فرزندانش را در تاریکی مطلق و در کمال ناباوری، زنده و سالم پیدا کرد. ماه هم در آسمان نبود. در میان سیاهی شب تکتک فرزندان را با دست لمس کرد و نامشان را صدا زد تا مطمئن شود همه زنده هستند. فاطمه؟ زهرا؟ مریم؟ علی؟ سعید؟ باورش نمیشد همگی نجات پیداکرده بودند.