هوای سطح جاده گرفته و مهآلود بود. صداهایی از دور دست شنیده میشد، مثل وقتی که پارس سگی از فاصله دور در باد گذرنده شبیه به سرفههای پیرمردان قوی هیکل میشود. در کنار جاده خاکی جز دو نفرکه آرام میرفتند هیچ عابری به چشم نمیخورد. هوا سنگین و دید چشم ناتوان بود. سکوت مرموزی هوا را اشغال کرده بود. گوییکه همه چیز منجمد میشد. گاهی درشگهای از کنار آنان میگذشت و خیلی آرام در مه صبحگاهی ناپدید میشد.
هر دو عابر خسته بودند. تا آن ساعت مسافت زیادی را پیاده طی کرده بودند. یکی از آن دو جمال نام داشت، مردی میانسال و لاغراندام که چابک و خستگیناپذیر مینمود. به همراه او مارال تنها دخترش میآمد. او بقچهای در دست داشت که گاهی آن را زیر بغل میزد. خسته بود و پدرش این را میدانست.
ـ کمی تحمل کن. دیگه چیزی نمونده. ناراحت نباش. اون بقچه رو بده به من بیارم. اگرم خیلی خستهای برات درشگه بگیرم.
ـ نمیخواد، خودم میارم. حالا که داریم میریم.
ـ کجا میرید؟ بیایید بالا.
ناگهان در دلشان جرقهای از ترس زده شد. هر دو به عقب برگشتند. در چند قدمی آنها دو مرد نسبتاً میانسال بر روی درشگهای که دو مادیان سفید آن را میکشید، نشسته بودند. ابتدا جمال سلامی کرد و از آن دو تشکر کرد و سپس رو به مارال کرد و گفت:
ـ پس چرا معطلی بریم سوارشیم. برو بالا.
ـ سوار شید. بیایید بالا.
همینکه آن دو سوار شدند درشگه در جاده مهآلود صبحگاهی دوباره به راه افتاد. دقایقی بعد مرد جوانی که در کنار درشگهچی نشسته بود به حرف آمد و گفت:
ـ صدای من میاد یا نه؟
اما جوابی نشنید...
-از متن کتاب-