آشنایی من با «بابانظر» کاملاً اتفاقی بود. میخواستم برای اولین بار داستانی بنویسم. در حال تحقیق بودم که به او رسیدم.
اصلاً بگذارید از اول بگویم. خب، راستش دلم خوش است که یک نویسنده هستم! با اینکه داستان ننوشتهام؛ اما چند تا کتاب راجع به خاطرات رزمندگان و یکی دو تا راجع به اسرای جنگی کار کردهام که اتفاقاً چاپ هم شده است. با این حال، قصد داشتم این بار داستانی بنویسم و برای این کار دنبال یک سوژهی ناب میگشتم. تو همین جستوجوها بودم که با او آشنا شدم.
چهطور بگویم؟ یعنی یکی از دوستانم تعریف کرد که سال قبل به مشهد رفته و چند شب داخل حرم جا خوش کرده. همان جا با یکی از خادمین حرم آشنا شده بود. میگفت کمکم فهمیدم که پیرمرد مدتها در جنگ شرکت داشته، اما مهمتر اینکه پیرمرد خاطرات بکر و زیبایی از فرماندهان خراسان دارد. دوستم اصرار کرد که حتماً بروم و او را از نزدیک ببینم. به خاطر همین، من هم شال و کلاه کردم، ضبط صوتم را برداشتم و راهی شدم.