تقریباً ساعتی پیش بود که یاد ماجرای غریبی فکرم را به خود مشغول کرد. اما بهتر است پیش از آن که آن را برایتان نقل کنم توضیح دهم که زمان نقش خاصی در این میان ندارد، هر چند روح نافذ و حیرتانگیز آن همهجا حضور دارد و توگویی حوادث روزگار، زمان این قلب آفرینش را همچون جامهای بر تن میکند. اما در این رویداد عجیب اگر از زمان سخن میگویم برای آن است که نیروی اندیشهی من از زوایای خاموش و پنهان وجودم سر برآورده و اکنون بر این اوراق سفید نقش میبندد. پس برای آن که نقل حکایت براساس یک تصویر ذهنی دقیق به پیش برود و دیگران بتوانند رد این ماجرای سخت پیچیده و شگفت را دنبال کنند، چارهای نیست جز آن که به زمان ـ این قلب اثیری و فناناپذیر ـ متوسل شوم. و اگر جز این بود آیا برای اندیشهی ژرفی که در اعماق میکاود، گردش روز و شب، خورشید و ماه و شگفتی شبهای پرستاره میتواند خللی وارد آورد؟ هرگز و چنین اندیشهای همچون رودخانهای پرخروش بر زمین گسترده هستی به پیش میرود، بیآنکه از حوادث گزندی بر او رسد، زیرا در افق نگاهش دریا همچون رؤیا، چون بلوری پر از رنگین کمان میدرخشد.
پس تو گویی دهها سال پیش بود همین فکر عجیبی که لحظههایی قبل ناگهان به ذهنم خطور کرد! و این چنین است که شگفتی رؤیای مردی از دنیای نخستین و از سرزمینی باستانی، هم اینک صورتی از حقایق قابل لمس به خود گرفته و سرنوشت دیگری در آن میان ترسیم و رقم میخورد!...
-از متن کتاب-