آقاجان جلوی همه شلوارش را درآورد. البته یک بیرجامه زیرِ آن پوشیده بود و جورابش را روی پاچههای بیرجامه کشیده بود. شلوارش را همین دو دقیقۀ پیش پوشیده بود. نمیدانستم دیدن همین «صحنۀ» ساده بعدها سرنوشتم را عوض خواهد کرد.
آقاجان دگمۀ شلوارش را به مامان نشان داد و گفت: «این دکمۀ شلوارم باز شل شده. اگه خداینکرده توی بازار یکدفعه باز بشه و جلوی بقیه شلوارم بیفته چی؟» مامان گفت: «تو که همیشه از زیرش یک شلوار داری که.» آقاجان گفت: «شانس منه که اونم همون موقع کِشش درمِره...»
من داشتم صبحانه میخوردم تا بروم دبیرستان. برایمان از روستای طبر کرۀ محلی تَروتازهای که بیشباهت به گلولۀ برفی نبود آورده بودند و چون خیلی خوشمزه بود داشتم با فداکاری هر چه تمامتر و خوردنِ بیش از حد به سلامتی مامان و آقاجان و بیبی کمک میکردم. با اینکه چربی خون هر سۀ آنها بالا بود، هر سه، مثل دوستان ناباب، موقع خوردن کرۀ محلی، با گفتن «بَه، چی خوش میآد خوردنش!» و اهدای پُرمِهر کلسترول به هم، یکدیگر را به بسته شدن رگهایشان تشویق میکردند. چون کمی دیرم شده بود، داشتم تندتند لقمه توی دهانم میگذاشتم و نمیتوانستم در بحث جذاب آقاجان و مامان مشارکت کنم.
آقاجان، که به دگمهدوزی مامان نگاه میکرد، برای اینکه او را به محکمتر دوختن ترغیب کند، گفت: «مِگن آمریکا و شوروی با یک دکمه متانن کل دنیا رِ منفجر کنن. ولی تو همین دکمۀ شلوارِ منِ نمتانی محکم بدوزی.» چون رویم نشد، چیزی را که به ذهنم رسید فقط توی دلم گفتم: «خا، اگه دکمهتان یکدفعه باز بشه، شما یَم با همین دکمه متانین همه رِ تو بازار منفجر کنین؛ ولی خا از خنده!»
آقاجان که دید دارم برای خودم لبخند میزنم ذهنم را خواند که هر چه هست مربوط به اوست. برای همین لبخندی زد و گفت: «ای پسر جان، بخند. اشکال نداره. ایشاالله یک روز اتفاقی شلوارم میافته، اتفاقاً منم همون روز از برعکسیِ کار از زیرش بیرجامه نپوشیدهم، بعد همچی اسمم همهجا بپیچه که هر جا بخوای بری خواستگاری بگن: ʼپسرِ همونی که شلوار نداشت.ʻ اون وقت ببینم وقتی کسی بهت زن نداد چطور منفجر مشی!»
مامان با دندان نخِ دگمه را کند و گفت: «بیا. محکمِ محکم شد.»...
-از متن کتاب-
مهرداد صدقی عزیز معروفه به آبنباتاش..آبنبات های چهارگانه اش..آبنبات هل دار ، آبنبات پسته ای ، آبنبات دارچینی و آبنبات نارگیلی..از اسم خوشمزه و شیرینشون مشخصه که چقدر قند عسلن..فضای شاد و صمیمی کتاب لحظات پر نشاط و قشنگی رو براتون رقم میزنه و حتما حتما این ۴تا شیرین عسل رو مطالعه کنید و لبخند رو به لبانتون هدیه بدید.
هنگام مطالعه با صدای آهسته بخندید ، همسایه ها خوابیده اند.
5
راوی باید لهجهی بجنوردی داشته باشه. نصف دلنشینی این کتابای آبنباتی به لهجهشونه. شما فک کن محسن و بی بی که تقریبن همه مخاطبا دوسشون دارن بدون لهجه حرف بزنن، خب دیالوگا خیلی معمولی میشه!؟ این اصطلاحاتشونه که آدم باهاش کلی میخنده. من بجنوردی نیستم ولی کاملن متوجه میشم راوی به لهجهی عجیب غریبی حرف میزنه که شبیه لهجهی هیچ کجای ایران نیس:(
4
جای کتاب آبنبات پسته ایی بشدت خالیه یه گپ بزرگ بین داستانهاست که بنظر میرسه سایت وزین فیدیبو باید فکری براش بکنه
راوی بسیار عالی
2
سلام،با احترام ب اقای میرطاهر مظلومی،ولی این داستان رو باید کسی که لهجه بجنوردی دارن میگفتن.داستان ابنبات هلدار بهتر بود ولی ابنبات دارچینی مثلا با لهجه گفتن ک اصلا خوب نبود.همه جور لهجه بود جز بجنوردی.ممنون
4
ای کاش فیدیبو آبنبات پسته ای رو هم موجود کنه
5
۱ای کاش انقدر از موسیقی استفاده نمیشد احساس میکنم رادیو داریم گوش میکنیم خیلی روی مخه ولی اصل داستان و صدای اقای مظلومی عالی
5
با این کتاب شما هم جزئی از خونواده محسن میشین و پا به پاش میرین و میخندین ... بی نظیره این کتاب 😍
1
سلام دوستان لطفا را هنمایی میکنید که بعد ابنبات هل دار کدوم جلد ادامش و باید بخونیم. ممنون میشم
4
مثل آبنباتهای دیگه خوش مزه فقط قسمتهای رویاپردازی بسیار کشدار و خسته کننده و تکراریه.
5
نو یسنده این داستان جامعه اویل جنگ را عالی رو ایت کردند