امشب پی بردم که وجود داری: بسان قطرهای از زندگی که از هیچ جاری شده باشد. با چشم باز، در ظلمت محض دراز کشیده بودم که ناگهان در دل تاریکی، جرقهای از آگاهی و اطمینان درخشید.
تو آنجا بودی. وجود داشتی. گویی تیری به قلبم خورده بود. وقتی صدای نامرتب و پرهیاهوی ضربانش را باز شنیدم، احساس کردم تا خرخره در گودال وحشتناکی از تردید و وحشت فرورفتهام. با تو حرف میزنم اما ترس آزاردهندهای تمام وجودم را فراگرفت. و در چهاردیواری این ترس زندانیشدهام و موجودیتم را گم کردم. سعی کن بفهمی: من از دیگران نمیترسم. با دیگران کاری ندارم. به این حرفها هم اعتقادی ندارم. از درد هم نمیترسم. ترس من از توست. از تو که سرنوشت، وجودت را از هیچ ربود و به جدار بطن من چسباند. هرچند همیشه انتظارت را کشیدهام، هیچگاه آمادگی پذیرائی از تو را نداشتهام و همیشه این سؤال وحشتناک برایم مطرح بوده است: نکند دوست نداشته باشی به دنیا بیایی و نخواهی زاده شوی؟ نکند روزی به سرم فریاد بکشی که «چه کسی از تو خواسته بود مرا به دنیا بیاوری؟ چرا مرا درست کردی؟ چرا؟» کوچولو، زندگی یعنی خستگی! زندگی یعنی جنگی که هر روز تکرار میشود و در ازای لحظات شادیاش که مکثهای کوتاهی بیش نیست باید بهای گزافی پرداخت. اما از کجا بدانم که دور انداختنت کار صحیحی نیست؟ چگونه میتوانم حدس بزنم که نمیخواهی به سکوت بازگردی؟ تو که قادر نیستی با من حرف بزنی. قطرۀ زندگی تو گره کوری بیش نیست، گره کوری مرکب از چند یاختۀ تازهساز. شاید هم زندگی نیست و فقط امکان زندگی است. با اینهمه حاضرم هرچه دارم بدهم که تو فقط با یک اشاره، یک علامت کمکم کنی. مادرم میگوید که چنین اشارهیی را از سوی من دریافت کرده است و این دلیل به دنیا آوردن من بوده است.