سالها پیش،
اولینبار که وقت هر دلتنگیِ «نیما» را شنیدم، بدجوری به دلم نشست!
یاد بعضی نفرات
روشنم میدارد
قوݨݨّتم میبخشد
آن روز، امان ندادم!
چشمانم را بستم و در خیال، تصویرِ بعضی نفراتِ زندگی خودم را مجسم کردم!
زیاد بودند؛ خیلی زیاد.
از دوروبریها گرفته، تا معلمها، همکلاسها، دوستان و حتی در و همسایهها.
اما تا پلک میزدم، بیشتر تصویرها رنگ میباختند و جولانگاه خیالم، دور و دور و دورتر میشدند.
ماندگار نبودند!
یا دستکم، به ماندگاری تصویر مادر نبودند.
فقط مادر بود که همیشهی خدا بود!
از آن روز و از آن سال،
روزها و سالها گذشته و من هنوز که هنوز است، نه فقط وقت هر دلتنگی؛ که وقت هر دلخوشی، وقت هر سرخوشی، وقت و بیوقت، با یاد مادر و با نام مادر،
روشن میشوم
قوّت میگیرم
و...
-از متن کتاب-