خاطرم نیست اولینبار کِی اسمم را نوشتم. آنچه به خاطر دارم نخستینباری است که با یک همنام خودم روبهرو شدم. گفتم من هم همین اسم را دارم اما او باور نکرد. پسری بود چاق با صورتی پفکرده. شکل یک بوکسور کوچولو بود.
حالا دیگر مرا با اسمهای متفاوتی صدا میکنند که برایم اهمیتی ندارد. شاید علت اینکه هر کسی به صورتی اسم مرا میگوید این است که آن را درست نمینویسم. همانی را مینویسم که در مدارکم نوشته شده. تا اسمم را میگویم، چهرهها درهم میشود و مجبور میشوم مدرکم را بیرون بیاورم تا آن را به چشم ببینند.
گاه خودم را باب معرفی میکنم. اما تنها زمانی این کار را میکنم که مطمئن باشم کسی مرا نمیشناسد. باید مواظب باشم کسی نداند که من باب نیستم.
کافهها جاهایی هستند که خودم را باب معرفی میکنم. گاهی اوقات یادم میرود باب هستم و قهوهام سرد میشود. هیچوقت یک کافه را دوبار نمیروم.
این اسم کجاییه؟ همیشه این را وقتی نام اصلیام را میگویم از من میپرسند. رانندههای تاکسی و کارمندها. خیلی بهندرت سوار تاکسی میشوم. بعدش به من میگویند آنها هم دوستی دارند همنام من. همیشه فکر هماسمهایم در دنیا را میکنم با اینهمه دوستِ راننده تاکسی.
دوستی ندارم. تنها دوستی که داشتم نه راننده تاکسی بود نه کارمند. نام من از دهان او نام متفاوتی میشد. منظورم این است شنیدن اسمم را از دهان او دوست میداشتم. درعینحال هر وقت آن را میشنیدم احساس گناه به من دست میداد.
نمیدانم پسر چاق اسمش را چهطوری مینویسد. آیا او را هم مثل من با چند اسم صدا میکنند؟...
-از متن کتاب-