نورا سید بیستوهفت ساعت قبل از اینکه تصمیم به مردن بگیرد، روی مبل راحتی فرسودهاش نشسته بود و در تصاویر شاد زندگی دیگران گشت میزد، در انتظار بود اتفاقی رخ دهد. و بعد، یکدفعه، واقعاً اتفاقی رخ داد.
کسی، به هر دلیل خاصی، زنگ خانهاش را زد.
برای لحظهای با خود اندیشید که اصلاً نباید در را باز کند. گذشته از همۀ اینها، الان لباس خوابش را پوشیده بود هرچند ساعت هنوز نه شب بود. به خاطر تیشرت سایز بزرگ و گشاد که روی آن نوشته بود "فعالان محیطزیست" و شلوار پیژامۀ چهارخانهاش معذب بود.
پاپوشهای راحتیاش را پوشید، تا کمی متمدنتر به نظر بیاید. فهمید که شخص پشت در یک مرد بود و او را شناخت.
او قد بلند و لاغر و شمایلی پسرانه داشت، با صورتی مهربان، ولی چشمانش نافذ و درخشان، گویی میتوانست به ماهیت همهچیز پی ببرد.
دیدن او لذتبخش بود، گرچه کمی غافلگیرکننده به نظر میآمد، مخصوصاً که لباس ورزشی به تن داشت و با وجود سرمای هوای بارانی عرق کرده بود. و نزدیکی بین شان احساس شلختگیای که نورا پنج ثانیه قبل داشت را حتی بیشتر هم کرد.
اما او حس تنهایی میکرد. و باوجودآنکه بهاندازۀ کافی فلسفۀ وجودی مطالعه کرده بود، تا باور کند تنهایی بخش اساسی انسان بودن در یک جهانِ در اصل بیمعنا بود، باز هم دیدن او برایش خوشایند بود.