دخترک در ایستگاه اتوبوس نشسته است و در اینستاگرام خود کسانی را که پستهایش را لایک کردهاند، بررسی میکند و حتی متوجه مرد هفتتیر به دست نمیشود، تا اینکه او تقریباً کنارش میایستد. میتوانست کیف مدرسهاش را پرت کند و از میان لجنزارها بدود. او دختر سیزدهسالۀ چابکی است و تمام مردابها و محل ماسههای روان پلام آیلند را میشناسد. مه ساحلی رقیق صبحگاهی اطراف را فراگرفته و مرد درشتاندام و بیدستوپاست. او قطعاً از تعقیب کردن عصبی میشد و قبل از رسیدن اتوبوس مدرسه در ساعت هشت دست از تعقیبوگریز برمیداشت. تمام این افکار در لحظهای از ذهنش میگذرد. مرد حالا درست جلویش ایستاده و ماسک اسکی سیاهی روی صورتش کشیده و هفتتیرش را به طرف سینۀ او نشانه گرفته است. نفسش بند میآید و موبایلش میافتد. قطعاً شوخی یا حقه نیست. ماه نوامبر است و هالووین هفتۀ پیش بود.