وقتی به سالهای قبل از انقلاب فکر میکند، یادش میآید که قبل از دیپلم گرفتن در یک شرکت بزرگ آمریکایی _ ایرانی کار خود را شروع کرد. پدرش راننده آن شرکت و برادر بزرگش هم فروشنده لوازم آرایش در آن شرکت بود و به خاطر همین آشنایی سریع کار را گرفت. حمید همیشه باهوش و باپشتکار بود. هم در درس خواندن و هم کار. بعد از مدتی توانست با گرفتن دیپلم و معدل خوب، موقعیت خود را بالا بکشد و در قسمت مدیریت آن شرکت سمتی را به خود اختصاص دهد.
کارش را دوست داشت و هر روز با علاقه خاصی صبح زود بلند میشد و بعد از صرف صبحانه به اتفاق پدرش راهی میشدند. برادر بزرگش تازه ازدواج کرده بود و از خانه پدری به جای دیگر نقلمکان کرده بود و حالا حمید یا سه برادر دیگر و دو خواهرش در خانه بودند. مادرشان خانهدار بود و تمام سعی خود را برای رفاه حال بچهها انجام میداد. او در یک خانواده شاد بزرگ شده بود و همیشه حواسش به تمام اعضاء خانواده بود، چیزی که برادر بزرگ هیچوقت در قبال خانواده انجام نداده بود.
روزها گذشت و حمید در کارش درخشید و به زبان انگلیسی تسلط پیدا کرد ولی در حد عالی نبود و با حقوق خوبی که میگرفت به خانواده هم از نظر مالی کمک میکرد. همه او را دوست داشتند و به او احترام میگذاشتند و بیشتر دخترهای فامیل آرزوی ازدواج با او را داشتند، ولی حمید توجهی به اطراف نداشت و غرق در کار و زندگی خودش بود. با برادر کوچکتر خود مجید به خاطر فاصله سنی کمی که داشتند رابطه خوبی داشت. روزهای تعطیل برای تفریح به اتفاق خانواده به خارج از شهر میرفتند. حمید از مرز بیست سالگی گذشته بود که تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به آمریکا برود....
-از متن کتاب-