وقتی که صبح داشت نفس های آخرش را می کشید، شب متولد شد.
ساطور را برداشتم، شروع کردم به تکه تکه کردن گوشت ها، ساطور سنگین بود، آن را به زحمت می بردم بالا، وقتی آن را پایین می آوردم، گوشت را می درید و استخوان لای آن را خرد می کرد.
***
وقتی که ایمان انسان به رویاهایش داشت نفس های آخرش را می کشید، جادو متولد شد.
چاقو را برداشتم، به هیولای بی جان و مرده نگاه کردم، به شدت زشت بود، علاوه بر دو چشمش چشمی هم بر روی پیشانی اش داشت، روی شاخ هایش رد خون واضح بود، دندان های نیشش شکسته بودند، بهتر است بگوییم، من آن ها را شکسته بودم. یک فیند سمج، از آن جانور های گنده ای که گویی سخت مردن را وظیفه ی اجدادی خود می دانند.
زیر لب گفتم:«جونور عوضی.»
***
چاقو را برداشتم، گوشت های بزرگ به تیکه های کوچک تر تقسیم کردم،گوشت ها برای من اشتها آور نبودند، ولی برای خواهرم چرا...
-از متن کتاب-