بخشی از کتاب:
بچه را ببین. لاغر و بیرنگوروست، پیراهن کتانِ نازک و مندرسی به تن دارد. آتش ظرفشویخانه را روشن میکند. بیرون، دشتهای تیرهی پوشیده از لکههای برف آرمیدهاند و جنگل تیرهتری در پشتشان که همچنان مأوای آخرین گروه اندک گرگهاست. اجدادش را به هیزمشکنی و آبکشی میشناختند، اما در واقع پدرش، مدیر سابق یک مدرسه بوده و حالا غرقِ میخوارگی و زمزمهی سرودههای شاعرانی است که این روزها دیگر کسی اسمشان را هم به خاطر نمیآورد. پسرک قوزکرده کنار آتش پدر را میپاید.