آیا این آغاز بازی تازهای است؟... اینک که ستونهای معنوی زمین، گوشههای ناپیدای آن را یافته و نمایش شبانهشان را آغاز کردهاند، من در این وادی چه میکنم؟...
کدام حسرت دوران کودکی، کدام نگاه معصومانهی نوجوانی و کدام شاخهی گل پیچیدهای در دورترین خانهی شهر خاطراتم مانده که به آلودگی امروزیم نیالودهام؟
در مسیرم عجیبترین سفر زندگیام را پیشرو دارم. سفری که پیش از من بسیاری آن را تجربه کرده و سالها با شیرینی خاطراتش یا شرنگ شرمندگیاش، سر کردهاند. کسانی با حسرتش به خاک رفتهاند و کسانی با عظمتش از خاک برآمدهاند و به افلاک رسیدهاند. بسا ارواحی که زیر گنبد حرم دلگشایت، یک شبه ره صد ساله پیمودهاند و بسا کالبدهایی که دور از حریم وصلت، ره صد سالهشان با یک شب برابری نکرده است.
خورشید سالهای کودکیام!... ای که پیش از نماز و روزه وسایه افکندن احکام بر آدابم، به ترتیبی«محرّم» تو را آموختهام!... این چه بازی تازهای است که آغاز کردهای؟... اکنون که گاه آمدن نیست!... آمادهی وصلات نبودهام که چنین حضورت را ارزانیام کردهای، اگر چه بندبند وجودم، زیارت کربلایت را مشتاق است، اما هنوز مهیای شرف حضورت نیستم. سالهای کودکی و نوجوانیام، گواه دوست داشتن تواند، اما این، حکایت دیگری است. این، همان است که دریافتهام: یک بازی تازه!
سالها به یاد این سفر زیستهام و سرودهام و حسرتش را چشیدهام و شنیدهام که سحرگاه، بوی«سیب» حریمت شگفتآور است و سلام زایرت را پاسخ میگویی. اگر آن بو و این پاسخ را نیابم، شکستهتر از شبهای احیای رمضان خواهم شد. خیال این سفر، برکهی آرام اندیشهام را تموج بخشیده است و دایره در دایره، واژههای گنگ مکاتب و مکاتیب، به حاشیهی برکه میروند و میان دایره، هنوز سرشار از تو است.
اضطراب مرا دریاب!... این بازی، به سادگی بازیهای کودکیام با طبلها و سنجهای کوبان محرم نیست. برایم تازه است و آن را نیاموختهام. بیم دارم که نه برنده باشم و نه بازنده... بسوزم و محو شوم. آیا کسی جز تو خواهد دانست که در این روزها قلبم چه تجربهی تازهای را خواهد چشید؟...
مهربان من!... اضطراب مرا دریاب!... به همان سادگی کودکی و با همان دستهای دعاگوی نگهدارندهات، یارم باش!...