نمیدونم چجوری وارد زندگی من شده، نمیدونم اصلاً کی اومده که بخواد وارد زندگیم بشه، فقط میدونم بینهایت دوستش دارم. طوری که یادم رفته یه روزی دیوانهوار عاشق نازنین بودم. یادم رفته به خاطر دیدن نازنین با مهرداد بود که حالم بد شد و تصادف کردم و رفتم تو کما... یادم رفته من، امیرعلی مقدم مدتها تو کما بودم و تنها چیزی که یادمه اینه که وقتی چشمامو باز کردم و برای اولین بار رها رو دیدم انگار مدتها بود میشناختمش... انگار سالیان درازی عاشق این دختر بودم... انگار جز چشمای سبز خاصش هیچ چشم دیگهای به چشمم نمیاومد. فقط من نه، همه در حیرت عشقی بودن که سرزده... واقعاً سرزده وارد زندگیم شده بود! وقتی اومده بود که من نبودم... وقتی وارد قلبم شده بود که من تو کما بودم....