برای مسافرت به روستای قدیمی و کم جمعیتی که از اقوام آنجا زندگی میکردند رفته بودم. روستایی با کوچه باغهای زیبا و درختانی که از آنسوی دیوار به سمت کوچه خم شده و تصویری از بهشت را به نمایش درآورده بودند.
با آنکه داخل روستا چند خانواری بیشتر زندگی نمیکردند، اما زندگی بهطور عادی درجریان بود و در آن شور و هیجان حس میشد. از آنجا که همهی مردم همدیگر را میشناختند مطلع شدم زنی تنها در یک خانهی قدیمی زندگی میکند. برای دیدار از او راهی خانهی آن زن شدم. پس از گذشتن از خانههای خشتی که بوی نمشان آدم را مست میکرد و آن درختان زیبا و گوسفندانی که برای چرا راهی مزرعه میشدند به یک خانهی ویرانهای که نشانهای از زنده بودن در آن نبود رسیدم. طبق آدرسی که داده بودند این همان خانهی زن بود. اول باورش برایم سخت بود و احساس کردم اشتباه میکنم اما دیگر خانهای آن اطراف نبود. یک در آهنی کوچک با شیشههای شکسته. از پشت، در را باز کردم و وارد حیاط شدم. حیاطی که مانند قبرستانی متروکه ساکت و خشک بود و انگار سالهاست کسی واردش نشده و رنگ زندگی به خودش ندیده. نگاهم به پلههای خانه افتاد. پلههایی با ارتفاع ۶۰ سانت که نه تنها برای یک زن بلکه بالارفتن از آن برای یک جوان هم کار سختی بود. باترس از پلهها بالا رفتم چرا که هرلحظه امکان فروریختنش وجود داشت. به بالکنی رسیدم که درآن سه در مشاهده میشد که یکی از آنها قفل و دوتای دیگر باز بود، پشت یکی از درها آجری گذاشته شده بود و حس کردم آن زن در همان اتاق باید باشد...
-از متن کتاب-