بار اول که آگهی را خواندم، به سرفه افتادم، فحشش دادم، تف انداختم و روزنامه را پَرت کردم روی زمین. ازآنجاکه اینهمه راضیام نمیکرد، از روی زمین برش داشتم، رفتم داخل آشپزخانه و چپاندمش توی سطل آشغال! همانطورکه در آشپزخانه بودم، مختصر صبحانهای درست کردم و بهخودم کمی فرصت دادم تا آرام شوم. صبحانه را که میخوردم کلاً به چیزهای دیگر فکر میکردم. درستش هم همین است.
بعد دوباره روزنامه را از سطل آشغال بیرون کشیدم و به صفحهی آگهیها بازگشتم، فقط برای اینکه مطمئن شوم آن آگهی لعنتی هنوز همانطورکه بهیادش میآوردم همانجاست، که بود.
«معلمی شاگرد میپذیرد. داوطلبان باید صمیمانه علاقهمند به نجات جهان باشند. شخصاً حضور یابید.»
صمیمانه علاقهمند به نجات جهان باشند! وای، خوشم آمد. حقا که پرمایه بود. صمیمانه علاقهمند به نجات جهان. البته! چه تأثیرگذار. ظهر نشده دویست نفر ننرِ سبکمغز و کودنِ ِدستوپاچلفتی و خلوضع مادرزاد در آدرس نوشتهشده صف خواهند کشید....
-از متن کتاب-