در این دهکدههای ساحلی، کمتر کسی به فکر ثبت لحظات زودگذر خود میافتد. زندگی روزمره در میان مه صبحگاهی و دمِ نفسگیر دریا و انبوه درختها در هوای شرجی، با همهی سودازدگیاش، آنقدر یکنواخت و کمجاذبه است که ضرورتی برای یادآوری در هیچکس بر نمیانگیزد.
با این همه، چندان هم تعجب تو را بر نیانگیخت که یک نفر، یک روز بارانی و در میان ضرباهنگ مداوم باران بر سقف خانهات، با صدای گرفته از بیرونِ در تو را صدا بزند. آنوقت، تو از طبقهی دوم و از پشت شیشهی نازک پنجره، زن را دیده بودی که بارانی سورمهای بلندی به تن داشته و تو را به اسم صدا میزده است.
عادت نداشتم که سیگار کشیدنام را نیمهکاره رها کنم، آن هم در آن هوای واقعاً دلگیر که کار دیگری از دستام ساخته نبود. تصور نمیکردم که باز هم بایستد و بیاعتناییِ مرا تحمل کند.