یالا بیدار شوید، چرا اینجا دراز کشیدهاید؟ کتابخانه دو ساعت دیگر باز میشود، هیچ کاری اینجا ندارید. یک مشت آدم: بفرما، آنها را داخل زیرزمینی که من هستم حبس میکنند. در این کتابخانه واقعاً هر کاری دلشان بخواهد با من میکنند. لازم نیست به خودم زحمت بدهم و سرشان داد بزنم، اصلاً بنده اینجا هیچکارهام... ولی میدانم شما کی هستید، شما اینجور مکانها را میشناسید. روزها وقتتان را اینجا میگذرانید، شبها هم بدتان نمیآید همینجا بمانید. نه، نروید، حالا که اینجا هستید، بیایید کمکم کنید. دارم دنبال کتابی برای طبقهبالاییها میگردم، اثری از ژان پل سارتر با عنوان اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، اینجا گمش کردهاند، توی این قفسهها دنبالش بگردید، مرسی. چطور؟ شما من را نمیشناسید؟ عجب! من هرروز در همین بخش کار میکنم. گویا کاملاً نامرئی هستم. هیچکس مرا نمیبیند، شاید مشکل خودم است. حتی توی کوچه و خیابان، آدمها به من تنه میزنند و میگویند: «اوه، ببخشید، ندیدمتان.» زن نامرئی، من زن نامرئی هستم، مسئول بخش جغرافی. بله، الان دیگر راحت مرا بهجا میآورید. آه، ایناهاش، خیلی ممنون، زود پیدایش کردید. اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر در زیرزمین چهکار میکند؟ اینجا که کسی فلسفه نمیخواند. این کتابْ ارزانی همان روشنفکرهای طبقۀ همکف. میروم کتاب را بهشان برگردانم، خوشحال خواهند شد، چند وقت است دارند آن بالا دنبالش میگردند.
-از متن کتاب-